این دل که هر شبیش ز سالی فزون رود
یکدم چه باشد، ار سوی صبر و سکون رود
زنهار دل بریم ز سودای عشق، از آنک
دیوی ست اینکه نه به دعا و فسون رود
بی درد گویدم که چرا شام تا سحر
گریه ز چشم تو زنهایت فزون رود
دردی ست در دلم که بود حق به دست من
از چشم من گر از به دل آب خون رود
بادا فداش دیده و دل آن زمان که او
دل دزدد و ز دیده عاشق برون رود
بستی دلم به زلف و همی رانیش ز پیش
بیچاره پای بسته به زنجیر چون رود؟
نظاره تو هست کشنده تر از فراق
جانی که مانده بود ز هجران کنون رود
جان زیر پای تو به هوس می دهم، مگر
یکبار پای تا هوس از دل برون رود
خسرو، چو لاف عشق زدی، از بلا مترس
زینسان بر اهل عشق بسی آزمون رود